پیام6

پیام مشاور :

 

 

خوب این طبیعیست آدمیزاد گاهی دلش میگیرد و میخواهد خودش را بالا بیاورد و تُف کند بیرون! حتی گاها ما میخواهیم بودِ خود را با نیستی تقسیم کنیم! این میشود که سفره ای پهن میکنیم تحت عنوان نویسندگی که بگوییم چقدر از خودمان بیزاریم و چقدر در درونمان تعارض و تضاد و اختلال و لعنت و نفرین جمع شده…

جالب آنکه هرکسی این موضوعات را تحت عنوانی پرت ارائه می دهد و سعی میکند بگوید این متن یا در کل این نوشته ی من نوشته ای ادبی است نوشته ای انتقادی است نوشته ای طنزآمیز است نوشته ای ساده است نوشته ای عاشقانه است نوشته ای غم انگیز است و امثالهم…

اما فی الواقع ما گیر خودمانیم… این خودِ به درد نخور مسخره که گاهی مجسمه اش را در افراد دیگر میبینیم و به اصطلاح فرافکنی میکنیم…

باورش سخت است اما اگر بدانید ما چقدر از خودمان بیزاریم طاقت یک دقیقه تحمل خود را نداریم و تلاش میکنیم به هر نحوی که شده از این لعنتی فرار کنیم.

دیگران را بد میبینیم، فحش میدهیم، شعر میگوییم، اسکیزوفرن میشویم، افسرده میشویم، دو قطبی میشویم و از اینجور صحبت ها بعد کتابی مینویسیم که این فرار ها را توجیه کند و راهنمای تشخیصی باشد برای درمانگران حال آنکه این کتاب تشخیصی پر مغز، آماری نیز هست و ما هم باور میکنیم که چندین هزار نفر دیگر نیز مثل ما بوده اند و اگر آنگونه باشد اینگونه است وگرنه که تشخیص افتراقی هم داریم!

حال چه باید کرد؟

دی اس ام جوابی دارد ؟؟؟

شاید گنجی آنرا خوب ترجمه نکرده است…

پیمایش به بالا