پیام مشاور :
خوب این طبیعیست آدمیزاد گاهی دلش میگیرد و میخواهد خودش را بالا بیاورد و تُف کند بیرون! حتی گاها ما میخواهیم بودِ خود را با نیستی تقسیم کنیم! این میشود که سفره ای پهن میکنیم تحت عنوان نویسندگی که بگوییم چقدر از خودمان بیزاریم و چقدر در درونمان تعارض و تضاد و اختلال و لعنت و نفرین جمع شده…
جالب آنکه هرکسی این موضوعات را تحت عنوانی پرت ارائه می دهد و سعی میکند بگوید این متن یا در کل این نوشته ی من نوشته ای ادبی است نوشته ای انتقادی است نوشته ای طنزآمیز است نوشته ای ساده است نوشته ای عاشقانه است نوشته ای غم انگیز است و امثالهم…
اما فی الواقع ما گیر خودمانیم… این خودِ به درد نخور مسخره که گاهی مجسمه اش را در افراد دیگر میبینیم و به اصطلاح فرافکنی میکنیم…
باورش سخت است اما اگر بدانید ما چقدر از خودمان بیزاریم طاقت یک دقیقه تحمل خود را نداریم و تلاش میکنیم به هر نحوی که شده از این لعنتی فرار کنیم.
دیگران را بد میبینیم، فحش میدهیم، شعر میگوییم، اسکیزوفرن میشویم، افسرده میشویم، دو قطبی میشویم و از اینجور صحبت ها بعد کتابی مینویسیم که این فرار ها را توجیه کند و راهنمای تشخیصی باشد برای درمانگران حال آنکه این کتاب تشخیصی پر مغز، آماری نیز هست و ما هم باور میکنیم که چندین هزار نفر دیگر نیز مثل ما بوده اند و اگر آنگونه باشد اینگونه است وگرنه که تشخیص افتراقی هم داریم!
حال چه باید کرد؟
دی اس ام جوابی دارد ؟؟؟
شاید گنجی آنرا خوب ترجمه نکرده است…